مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان خدمتکار اجباری

سال انتشار : 1396
هشتگ ها :

#اربابی #خدمتکاری #مثبت15

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان خدمتکار اجباری

دانلود رمان خدمتکار اجباری از گیسو خزان که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی رمان خدمتکار اجباری فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان خدمتکار اجباری

رمان خدمتکار اجباری داستان دختریه که توسط نامزدش فروخته میشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان خدمتکار اجباری

هدفم از نوشتن رمان خدمتکار اجباری در وهله اول علاقه‌ ام به نوشتن و خلق شخصیت‌ های متفاوت بود، بعد پرداختن به موضوعی که در عین هیجانی و خشن بودن می تونه عاشقانه و رئال هم باشه و مخاطب با شخصیت هایی که در ابتدا ناملموس به نظر میان همزاد پنداری کنه.

پیام های رمان خدمتکار اجباری

مهم ترین پیام هام در رمان خدمتکار اجباری نشون دادن عشق و وفاداری، حفظ پاکی و عزت نفس حتی تو سخت ترین شرایط. قوی بودن و کم نیاوردن در برابر مشکلات و اینکه با وجود همه موانع و گودال هایی که توی مسیر زندگی هست، با اعتماد و عشق میشه ازشون رد شد.

و در عین حال نشون دادن اینکه اعتماد بی جا به آدم های اشتباه هم می تونه ویرانگر باشه و زندگی رو دگرگون کنه.

خلاصه رمان خدمتکار اجباری

رمان خدمتکار اجباری روایت دختری به نام آنالی که قراره توسط هیربد و پسرعموش در عوض بدهی کلونشون فروخته بشه ولی هیربد که بهش علاقه مند می‌شه تصمیم می‌گیره به جای بدهیش زمین اجدادیش و بده و آنالی رو نجات بده اما براش یه شرط می‌ذاره و وادارش می‌کنه…

مقداری از متن رمان خدمتکار اجباری

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان خدمتکار اجباری اثر گیسو خزان :

با برخورد آب سردی با صورتم بهوش اومدم ولی چشمام بسته بود و نمیتونستم جایی و ببینم لابه لای نفس نفس زدنم صدای خشن مردی و شنیدم که گفت:

-برو به آقا بگو زندس!

نمیدونستم چند ساعت گذشت که بهوش اومدم اصلا برام مهم نبود که بدونم فقط اینو میدونستم که با یه ندانم کاری احمقانه با پای خودم رفتم تو چاله بدبختی.حتی نمیدونستم خودم و تکون بدم چون به جز چشما و دهنم خودمم به یه صندلی بسته شده بودم.

ترسیده بودم، اینکه نمیتونستم بفهمم چی به چیه و چرا باید اینجا باشم وحشتم و بیشتر میکرد و خیلی سریع با فهمیدن اینکه تو بد مخمصه ای گیر افتادم گریه ام گرفت و شروع کردم به جیغ زدن با دهن بسته نمیدونستم من به چه کارشون میام که دزدیدنم؟؟؟؟؟؟؟

یه دختر معمولی بودم از یه خانواده متوسط رو به پایین که با نامادریم زندگی میکردم و از راه فروشندگی تو یه بوتیک لباس زنونه خرجم و درمیاوردم وجودم به چه دردشون میخورد؟

با گذر زمان گریه ام شدید تر میشد و جیغام بلند تر ولی صدام به قدری خفه بود که به به گوش خودمم نمیرسید ولی امیدوار بودم کسی متوجهم بشه و بیاد بهم بگه که علت آوردنم به این خراب شده چیه و چی از جونم میخوان.

نمیدونم چقدر گذشت که صدای باز شدن قفل در و بعد از اون هجوم باد سردی به داخل نشون میداد که یه نفر اومده سراغم.

تا اینکه صدای عصبی مردی به گوشم خورد:

– چته عین توله سگ زوزه میکشی؟خفه شو دیگه اه  چرتم پرید

شروع کردم به تقلا کردن رو صندلی سعی میکردم با صداهای نامفهمومم بهش حالی کنم که حداقل چشما و دهنم و باز کنه.

انگار منظورم و فهمید چون صدای قدمهاشو که از سمت راستم بهم نزدیک میشد شنیدم و بعد دستمالی که دور دهنم بسته شده بود با شدت به پایین کشیده شد.

انقدر جیغ زده بودم و گریه کرده بودم که نفس کم آوردم و قبل از هرچیزی چند تا نفس عمیق کشیدم و با صدایی که از شدت هق هق بریده بریده شده بود گفتم:

– این.. اینجا…….کُ کجاس؟ چ.. چرا منو آوردید…… این   جا؟

– زر زر بیخود نکن به وقتش میفهمی که واسه چی اینجایی یه بار دیگه زوزه بکشی خودم میام خفه ات میکنما

– تو رو… خُ……خدا بذارید……. بذارید من برم

صدای خنده های چندش آورش حال خرابم و خرابتر کرد

– مگه اومدی خونه خاله؟

– خواهش میکنم ازتون

– از این خبرا نیست دختر جون اینجا دیگه ته خطه، راه برگشت نداری مگه اینکه باهاشون راه بیای و هرکاری میگن بکنی

میخواستم بگم با کی ولی سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:

– نترس اینجا برات خیلی هم جای بدی نیس.

نمیفهمیدم چی میگه فقط نالیدم:

– بذارید……. برم تو رو خدا

دوباره زدم زیر گریه هیچی از حرفای اون مرد نمیفهمیدم شایدم خودم نمیخواستم بفهمم تا ترسم بیشتر نشه.مثلا میخواستم با گریه کردنم دلش برام بسوزه ولی اهمیت نداد و دوباره دستمال و دور دهنم بست.

با لحنی که مو رو به تنم سیخ میکرد داد زد:

– دیگه زر زر اضافه نکن من میخوام برم بخوابم. حواست و جمع کن فقط اگه یه بار دیگه صداتو بشنوم دهنت سرویسه ها!

دو تا انگشتشو گذاشت رو گیجگاهم و سرمو به یه طرف هول داد و گفت:

– فهمیدی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

انقدر ازش ترسیده بودم که برای اینکه زودتر گورشو گم کنه سرمو تند بالا پایین کردم اونم راضی شد و رفت.

خیلی سعی کردم از توی حرفاش بفهمم که واقعاً منو برای چی آوردن اینجا ولی بازم هیچی نفهمیدم منظورش چی بود که اینجا ته خطه؟ مگه من چیکار کرده بودم که باید به ته خط میرسیدم؟

خدایا خودم و به خودت میسپارم، تو که بهتر از هرکسی میدونی که من یه عمر با آبرو زندگی کردم. میدونم که نباید خودسرانه رفتار میکردم و باید قضیه مزاحمت های این چند روز و به مامانم یا حداقل به آرش میگفتم ولی بچگی کردم خودت نجاتم بده. وااااای الآن شیرین تو چه حالیه از کجا به ذهنش میرسه که من کجام؟

با یادآوری شیرین و حدس زدن اینکه الآن تو چه وضعیتیه دوباره اشکام سرازیر شد. واقعا حماقت کردم. باید همون بار اولی که اون مزاحم و تو خیابون دیدم جریان و بهش میگفتم شاید دیگه کارم به اینجا نمیکشید.

نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی هم دست و پام به خاطر بسته شدن به صندلی خشک خشک شده بود و هم دهنم از شدت ترس و گریه مثل کویر بود از شدت تشنگی احساس میکردم دیواره های گلوم به هم چسبیده.

تا کی میخواستن منو تو همون وضعیت ول کنن؟چرا نمیومدن که تکلیفم و روشن کنن و حداقل بگن واسه چی اینجام؟ نکنه میخواستن انقدر اونجا بمونم تا از گشنگی و تشنگی بمیرم؟

از سرد شدن هوا و لرزی که تو تنم افتاد فهمیدم که شب شده ولی الآن مسئله مهمتر از سرما تشنگی و وضعیت بدی که با وجود بسته شدن به اون صندلی داشتم بود.

دوباره شروع کردم به جیغ زدن باید هرجور شده اون مرده رو دوباره میکشوندم تو اتاق. میدونستم اعصاب درست حسابی نداره و ممکنه اینبار از شدت عصبانیت بلایی سرم بیاره ولی چاره ای نبود باید همه تلاشمو میکردم.

طولی نکشید که در باز شد و صدای قدم های تندی که بهم نزدیک میشد نشون میداد که حدسم درسته و اون شخص خیلی عصبانیه.

دستمال روی دهنم و کشید پایین و قبل از اینکه بهم فرصت حرف زدن بده با پشت دستش دو تا تو دهنی محکم کوبید تو دهنم و تو گوشم نعره زد:

– مگه بهت نگفتم خفه شو و دهنت و ببند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هــــــــــــان؟؟؟؟؟؟؟ نگفتــــــــــــم؟؟

طعم خون و توی دهنم و حرکتش از گوشه لبم به سمت چونه ام و حس کردم گریه ام گرفت دوباره. کارم به کجا رسیده بود. برای چند قلپ آب باید به همچین آدم رذلی التماس میکردم.

با تو دهنی سوم بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن بلافاصله چونه ام تو پنجه های محکم مرد عصبانی قفل شد.

همونجوری که فشار انگشتاشو دور چونه بیچاره ام بیشتر و بیشتر میکرد داد زد:

– میگی چه مرگته یا دندوناتو تو دهنت خورد کنم؟؟؟؟؟؟؟

قبل از اینکه کاری که گفت و عملی کنه با صدای لرزونم میون هق هقم گفتم:

– آب……. آب میخوام….. خیلی تشنمه

– خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم پت.یاره…… من اینجا هیچ کاره ام گرفتی؟ فقط دستورایی که بهم داده میشه رو انجام میدم. الآنم بهم دستور داده شده که به تو نه آب بدم نه غذا حالیت شد؟؟؟؟؟؟ پس دیگه ببند  در گاله رو

خواستم دوباره بهش التماسش کنم…… که با لحن به مراتب آروم تر و مودبانه تر شروع کرد به حرف زدن با کسی که نمی دونستم کیه:

– اِ….. آقا شما چرا اومدید اینجا؟ سر و صدای این سلیطه کشوندتون؟ چیزی نیست از پسش برمیام شما تشریف ببرید.

دستش که رفت سمت دستمال تا دوباره دور دهنم ببندتش با گریه و زاری گفتم:

– تو رو خدا مگه چی گفتم؟ فقط چند قلپ آب. خیلی تشنمه…… تو رو خدا

بی توجه به زاری و التماسم دستمال و دور دهنم محکم کرد و رفت بیرون و در و بست. هیچوقت فکر نمیکردم تو دنیا با آدمایی برخورد کنم که تا این حد سنگدل باشن.

دیگه توان گریه کردنم نداشتم و فقط صدای ناله های ضعیفم از گلوم خارج میشد. به چند دقیقه نکشید که دوباره در باز شد و من به خیال اینکه برای ساکت نشدنم دوباره میخوام تنبیه بشم سریع خودم و خفه کردم تا دوباره از اون تو دهنی های دردآور نوش جان نکنم.

صدای قدم های کند و با آرامش شخصی که اومده بود هیچ شباهتی به قدم های تند اون مرد عصبی نداشت. خیلی سریع با پیچیدن بوی عطر غلیظی تو مشامم فهمیدم خبری از اون آدم سنگدل و بیرحم که بوی عرق میداد نیست.

بی اختیار نفس راحتی کشیدم. هنوز نمیدونستم اون کیه و الآن برای چی اومده اینجا عضلاتم از ترس جمع شده بود و تا جایی که طناب دور دستا و بدنم اجازه میداد تو خودم مچاله شده بودم.

دستمال دور دهنم برداشته شد. اینبار با ملایمت بیشتر نه مثل دفعات قبل با خشونت. تا اومدم چیزی بگم جسم شیشه ای سردی به لبم برخورد کرد به دنبالش آب خنکی وارد دهنم شد.

بدون مکث سرمو خم کردم با ولع چند قلوپ آب خوردم. انقدر تشنه بودم که نذاشتم اصلاً لیوان و از لبم جدا کنه و همه رو تا ته سر کشیدم.

بعد از چند نفس عمیق دوباره اشکام جاری شد. حالا که مشکل تشنگیم رفع شده بود دوباره یاد منجلابی که توش اسیر بودم افتادم.

با گریه به شخص ناشناسی که حس میکردم دلش مثل نفر قبلی از سنگ نیست گفتم:

– تو رو خدا بگید……. منو واسه چی آوردید اینجا تو رو خدا

با لحنی که بی نهایت خونسرد بود گفت:

– میفهمی. فعلاً چیزی نپرس!

صداشم به نظرم خیلی آشنا میومد

– آخه شما کی هستید؟ چی میخواید از جونم؟؟؟؟؟؟؟

– بهتره تا وقتی بهت اجازه داده نشده حرف نزنی. دیدی که آدمای اینجا انقدر دلرحم نیستن که با دیدن اشک و زاریت دلشون برات بسوزه.

با انگشت رد خونی که از گوشه لبم سرازیر شده بود و پاک کرد و گفت:

– پس به نفعته که ساکت باشی اینجا کسی با کسی شوخی نداره. اگه یه بار دیگه سر و صدا کنی هیچ تضمینی نمیتونم بکنم که از زیر دست یعقوب سالم بیرون بیای. اوکی؟؟؟؟؟؟

لحنش که در نهایت جدیت و بدون هیچ شوخی ای بود چنان ترسی به جونم انداخت که فقط تونستم چند بار سرمو به بالا پایین کنم.

انگار ترس و لرزی که تو وجودم نشسته بود و دید و همینم راضیش کرد. دستمال و دوباره دور دهنم بست و رفت.

هم صداش برام آشنا بود و هم بوی عطری که زده بود.  با چند تا نفس عمیق خودم و آروم کردم تا یادم بیاد این آدم و قبلا کجا دیدم یا صداش و شنیدم که انقدر به نظرم آشنا میومد. تا اینکه بعد از چند دقیقه یادم افتاد. اتفاقاتی که مربوط به یکی دو هفته پیش بود..

اون روز مثل اکثر اوقاتی که تو بوتیک بودم بیکار نشسته بودم و به خیابون خیره شده بودم که صدای نسیم همکارم که یه دختر مجرد هم سن و سال خودم بود و از پشت سرم شنیدم:

– اوه اوه پسره رو ببین داره میاد اینجا!!!

قبل از اینکه روم و برگردونم و بفهمم داره راجع به کی حرف میزنه در مغازه باز شد و یه پسر جوون با قیافه جدی که انگار واسه دعوا اومده بود وارد شد.

بدون اینکه سلام بده با همون جدیتی که تو لحن صداشم تاثیر گذاشته بود گفت:

– آرش کجاست؟

با شنیدن اسم آرش که صاحب بوتیک بود و نامزدم متعجب بهش خیره شدم. این آدم چیکار داشت با آرش؟چرا انقدر بی ادبانه اسمش و به زبون آورد؟

قبل از من نسیم جوابشو داد:

– آقای قربانی بعد از ظهرا میان. اگه باهاشون کار دارید اون موقع تشریف بیارید

نسیم که اینو گفت سرم و انداختم پایین و مشغول بازی با گوشیم شدم. چون مطمئن بودم با خود آرش کار داره و من زیاد تو مسائل کاریش دخالت نمیکردم. ولی دوباره صدای نسیم و شنیدم:

– آقا باشمام……. تشریف ببرید بعد از ظهر بیاید!

سکوت دوباره ای که به وجود اومد کنجکاوم کرد که ببینم جریان چیه. سرمو بلند کردم که نگاهم تو نگاه اون غریبه تقریباً عصبانی گیر افتاد.

جوری نگام میکرد که انگار ارث باباشو ازم میخواد. دروغ چرا از نگاهش ترسیدم انقدر که سیخ نشسته بودم و جرات گرفتن نگاهم رو هم نداشتم.

تا خواستم با لحن تند بهش بتوپم که نگاهش و بگیره به نسیم گفت:

– بهش بگید فردا صبح که میام اینجا باشه.

داشت میرفت که دوباره برگشت و گفت:

– در ضمن بهش اینم بگید که اگه اینبارم مثل قضیه خاموش کردن گوشیش بخواد منو بپیچونه. از یه راه دیگه وارد میشم.

اینو گفت و با نیم نگاه تهدید آمیزی به من که بازم از درکش عاجز بودم رفت. تو شوک اون نگاه های رعب آور و عجیب این غریبه مرموز بودم که با صدای نسیم به خودم اومدم:

– میشناختیش؟

شونه هام و انداختم بالا و گفتم:

– نه از کجا بشناسم؟ با آرش کار داشت

– اینو که خودم فهمیدم میگم یعنی چیکارش داشت؟ مگه تو نامزدش نیستی؟ چرا کنجکاو نیستی که بفهمی؟

– خب من خیلی دخالت نمیکنم تو کارای آرش. خودشم زیاد دوست نداره!

– خب معلومه که مردا دوست ندارن کسی تو کارشون دخالت کنه. ولی تو باید خودت پاپیچش بشی و از زیر زبونش حرف بکشی. وگرنه نم پس نمیده که.

یه کم به فکر فرو رفتم با حرف نسیم شاید راست میگفت باید بیشتر کنجکاو میشدم درباره زندگیش. ولی خب این مرحله نامزدی برای همین چیزا بود دیگه. تا بیشتر همدیگه رو بشناسیم.

با این حال در جواب نسیم برای اینکه دوباره سوال پیچم نکنه گفتم:

– اگه چیز مهمی باشه خودش بهم میگه.

غروب که آرش اومد مغازه و قضیه اون آدم عصبانی رو براش تعریف کردم. همونجوری که حدس زدم چیزی نگفت تا اینکه خودم پرسیدم و وقتی دید کنجکاوم خیلی سربسته گفت که اون مرده طلبکارشه. ولی نذاشت زیاد نگران بشم و گفت طلبش خیلی نیست و داره جورش میکنه منم خیالم راحت شد.

فردا صبح که رفتم بوتیک بازم از آرش خبری نبود. با اینکه دیروز بهش گفتم که اون مرده گفته صبح میاد. نمیدونستم قراره بیاد یا به حرفش اهمیت نمیده دوست نداشتم با سوال کردنم فکر کنه که این قضیه برام مهم و حساس شده برای همین هیچی نگفتم و مشغول کارم شدم.

ساعت نزدیک یازده بود که سر و کله آرش با ظاهری به نسبت آشفته تر از چیزی که همیشه دیده بودم پیدا شد. جلوی نسیم نمیتونستم خیلی خودمونی باهاش حرف بزنم ولی ظاهرش نگرانم کرد که پرسیدم:

– سلام چی شده؟

– سلام هیچی

جواب سلام نسیمم سرسری داد و پرسید:

– نیومده هنوز؟

– نه پیداش نیست

نگاهی به خیابون انداخت و برگشت سمت من و نسیم.

– خب شما میتونید برید. امروز خودم هستم تو مغازه

کاملاً میشد حدس زد چون دوست نداره جلوی ما کوچیک بشه و با طلبکارش بحث کنه ردمون کرد که بریم. دلم میخواست پیشش بمونم تا بهش ثابت کنم که قرار نیست با این چیزا پشتش خالی بشه و من همه جوره کنارشم. این احساسی که داشت یواش یواش ایجاد میشد این جسارت و بهم میداد برای همین صبر کردم تا اول نسیم بره.

نسیم که اون روز مهمونی دعوت بود با این حرف از خدا خواسته سریع کیفشو برداشت و خداحافظی کرد و رفت منم رو به آرش پرسیدم:

– میخوای من بمونم؟

– برای چی؟

– خب برای اینکه تنها نباشی.

– نه بابا مگه میخوایم چیکار کنیم؟ پولش و آماده کردم هر وقت اومد بهش میدم و خلاص

– مطمئنی؟ یعنی دیگه مشکلی نیست؟

– از اولم نبود برو خیالت راحت

لبخندی بهش زدم. وقتی میگفت خیالت راحت ناخودآگاه خیالم راحت میشد. رفتم پشت پیشخون تا کیفم و بردارم که گفت:

– راستی. من غروب میرم مسافرت.

– مسافرت؟ کجا؟

– میرم ترکیه جنس بیارم. حواست به مغازه هست دیگه؟

دلم گرفت از رفتنش ولی رابطه مون هنوز جدی نشده بود که بخوام از دلتنگ شدم بهش حرفی بزنم. برای همین فقط گفتم:

– آره خیالت راحت حواسم هست. کی میای؟

-احتمالا یه هفته دیگه

– باشه مواظب خودت باش

– تو هم مواظب خودت باش

با یه خداحافظی راه افتادم سمت در که دوباره صدام کرد و گفت:

– یه بوس نمیدی واسه خدافظی؟

با خجالت سرم و انداختم پایین و رفتم طرفش. تو این دو سه هفته ای که از نامزدیمون میگذشت یکی دو بار روبوسی کرده بودیم ولی بازم خجالت میکشیدم.

دولا شد و صورتش و جلوم نگه داشت منم رو پنجه پام بلند شدم و گونه ش و آروم بوسیدم. دیگه صبر نکردم تا جواب بوسیدنم و بده و سریع چرخیدم سمت در که همون موقع یه نفر تو چهارچوب در مغازه جلوم قد راست کرد. فاصله امون انقدر نزدیک بود که بوی عطر خوشبویی که زده بود و به خوبی حس میکردم.

سرم هنوز پایین بود و برای اینکه از سر راهم بره کنار گفتم:

– ببخشید

ولی از جاش تکون نخورد. تا اینکه سرمو بلند کردم و دوباره اون نگاه عصبی و آتشین ترس و به جونم انداخت و وجودم و لرزوند. این طلبکار آرش بود پس چرا من و اینجوری نگاه میکرد؟ اصلاً از کی اینجا وایستاده بود؟ یعنی صحنه بوسیدن آرشم دیده بود؟

با صدای آرش نگاهش و ازم گرفت به پشت سرم چشم دوخت:

– اجازه بده نامزدم بره بعد تشریف بیار تو باهم صحبت کنیم.

بی حرف یه قدم عرضی به سمت راست خودش برداشت و از سر راهم کنار رفت. میدونستم یه نگاه دیگه به چهره جدی و عبوسش دوباره ترس به جونم میندازه برای همین دیگه سرم و بلند نکردم و سریع رفتم بیرون.

اگر رمان خدمتکار اجباری رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان خدمتکار اجباری

آنالی: مهربون.. صبور..شیطون.
هیربد: مغرور.‌. مهربون.. زود جوش.
بهراد: حسود.. عصبی.. زخم خورده.

عکس نوشته

ویدئو

۲ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • سلام من برای خوندن رمان از لپ تاپم استفاده میکنم اپلیکیشن شما فقط برای استفاده گوشیه؟

    پاسخ
    • سلام بله اپلیکیشن باغ استور برای موبایل های با سیستم عامل اندروید و آی او اس ساخته شده

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید